ازدواج خوب

 

رد می شدم از کنار یک دسته کتاب

دیدم که نشسته دختری مست کتاب

 

او مست کتاب ومن شدم مست جناب

این گونه شدم عاشق و پیوست کتاب

 

سر بر کرد و به من نگاهی انداخت

انگار که مه نظر به چاهی انداخت

 

لبخند زد و کتاب را بسته و رفت

ما را به چنین روز سیاهی انداخت

 

دیدم که توان صبر در من مرده

آن دختر خوبرو دلم را برده

 

برخاستم و در پی او افتادم

نزدیک شدم فاصله شد یک خرده

 

گفتم که ببخشید رمان می خواندید؟

یا درس برای امتحان می خواندید؟

 

یاچون که قرار است به خارج بروید

یک جلد خودآموز زبان می خواندید؟

 

یا موضوعش طا لع بینی بوده؟

یا اینکه کتاب فا ل چینی بوده؟

 

یا اینکه نگاه کن به من...فهمیدم

در مورد انحراف بینی بوده!

 

تا جمله ی فوق برزبانم آمد

یک مشت ظریف بردهانم آمد

 

فریاد کشیدم که ببخشید نزن

افسوس صدای استخوانم آمد!

 

آرام که شد برای من ناز نمود

چون وروره جادو سخن آغاز نمود

 

فرمود که این «هشت کتاب» است اما

یک جلد کتا ب شعر را باز نمود!

 

  من محو تماشای جمالش بودم

دلسوخته ی روز وصالش بودم

 

او در پی اینکه «خا نه ی دوست کجاست»

من خیره به تار موی خالش بودم!

 

می گفت که وضع نشر کشور عالیست

اما چه کنم که جیبهایم خالیست

 

گفتم که هزار جلد مهرت ضمناً

بر عهده ی من کرایه ی حمالیست

 

خندید و کتاب دیگری دستم داد

فرمود: بخوان جناب از مخ آزاد

 

تا سر زحساب زندگی در آری

این دوست خوب را بگیرش...افتاد!

 

گفتم که من از کتاب نفرت دارم

از هندسه و حساب نفرت دارم

 

این دوست خوب تو عذابیست الیم

انسانم و از عذاب نفرت دارم

 

با آن دهن مبارک ایشان فرمود

فحشی و بر آن فحش دو لیچار افزود

 

می رفت که تا همیشه ترکم بکند

گفتم که ببخشید طرف هم بخشود

 

برداشتم آن کتاب را بوسیدم

بعداً همه ی کتاب را بلعیدم

 

هرچند کتاب آبکی بود ولی

من در دل آن خضرنبی را دیدم

 

چونانکه سماوری قل انداخته بود

حرف من و او نیز گل انداخته بود

 

موضوع کتاب فوق دلهامان را

در معرکه ی فاز و نول انداخته بود

 

هرچند در آغاز ذنوبی کردیم

در خانه ی قلب هم رسوبی کردیم

 

از دولتی سر کتاب و جزوه

در خاتمه ازدواج خوبی کردیم

 

براهنی نامه

براهنی نامه

 

دف را بزن که کف کنم اینجا برای تو

دف را دفیدنم نمی آید فدای تو

 

 دف دف ددف ددف دددف زن برای من

تا کف ککف ککف کککف شم به پای تو

 

گفتا: نمی زنم که بسوزد مواضعت

هم ابتدات سوزد  هم انتهای تو

 

گفتم :نمی زنی؟ به جهنم!نزن ندف

لطفاً بکش کنار بشینم به جای تو

 

قاب قاب قاقاب قاقاب قاقاقاب قاب قاقابلمه

چیدم دو سطل گل روی بند قبای تو

 

در تند باد قابلمه امواج دف شکست

برخاست عرعرآسا صوت هجای تو

 

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

یک دست درب قابلمه یک دست نای تو

 

باد از کمرکش سبلان می زند اریب

من از کمرکش تو و از انحنای تو

 

قابیل قافهای پراز قیف پیش ماست

زرتشت شرقهای کهن لا به لای تو

 

آن موبد دو جنسی شرقی حلول کرد

در تارهای حنجره ات در صدای تو

 

پنجاه و پنج پنجره سوراخ شد هوا

از عروتیزوگریه و از های های تو

 

از نیل چشمهای تو فیلی عبور کرد

تاریخ مات مانده ز جغرافیای تو

 

 آه ای جوان اجازه بده تا ببوسمت

خرطومهای عاطفه ام رو نمای تو

 

اینک رها مکن دف خود را رها مکن

اوریون گرفته آینه از گریه های تو

 

قدری در آینه بنشین دف بزن برقص

من هم میام به جون رضا از قفای تو

 

موتزاروار سمفونی دف زنی اگر

چایکوفسکیانه چای بریزم برای تو

 

وقتی پیانو می شُپَند مولویده باش

تا دف هزار قونیه باشد گدای تو

 

طوفان نوح را دو سه تا دف به پا نمود

آن روز می دفید ملک با خدای تو

 

در باغهای چلچله در قله های کوه

بادا سکان دف همه جا ناخدای تو

 

دف زن هلم هلم هللم لم نمی کند

دف دف دف است ورد همیشه رهای تو

 

یک زن که در سواحل پولاد می دوید

شد همجوار و ساکن آهن ربای تو

 

معجر گشاد و سینه ی دف را تکاند و گفت:

انگشتهای صاف و بلندم فدای تو

 

آن زن تصادفاً شمنی چاق و چله بود

می خواست تا بیاید تا نیروانای تو

 

دف را مثال حضرت بودا به بر کشید

نیلوفرانه چرخ زد او در سرای تو

 

بر دشتهای شاد برشته نوشته است

آن زن بخار و دود شد اندر هوای تو

 

شَرّا شَرای شار شهوراست شعرمن

ای کرد روح از چه بگویم؟ کجای تو؟

 

برهان قاطع است براهین شاعران

این شعر را سرودم محض رضای تو

 

دورت بگردم ای دف دیوونه دف ددف

هستیم تا ابد همگی مبتلای تو

 

حضار محترم همگی یک صدا شوید

دورت بگردم ای دف دیوونه دف ددف.......

 

 

(پس از خواندن مجموعه ی « خطاب به پروانه ها» سروده ی « رضا براهنی » مرتکب سرودن این شعر شدم. سیّالیت جادویی اشعار ایشان آنچنان بنده را در جریان سیال ذهن فرو برد که بعضاً برخی از ترکیب ها و به ندرت تعدادی از مصراع های ایشان در این شعر شرف حضور یافتند!)